بک پک آشیخ



یاهو

مسجد امام سجاد اولین جایی بود که مکبر شدم. سال اول ابتدایی یواشکی توی گوش آقاجان گفتم. دانه های زرد تسبیح، تند و تند از میان انگشتانش سر می خوردند و پایین می افتادند. خط باریک لبانش میان انبوه ریش و سبیل تکان می خورد. از گوشه چشم هیکلم را برانداز کرد. تسبیح را آرام پرت کرد جلوی مهرش.

: نه هنوز زوده باباجان. دیر نمیشه

و ایستاد به خواندن نماز غفلیه. اما سال دوم ابتدایی از آقاجان اجازه نگرفتم. نماز ظهر بود و مسجد خلوت. مامومین و شیخ همگی پیر بودند جز چند بازاری نزدیک مسجد که چهره تراشیده شان جوانتر نشان می داد. جانماز شیخ از محراب فاصله داشت. دو سه صف آمده بود عقب تا اتصال زن ها از پشت درست باشد. بسم الله الرحمن الرحیم شیخ تمام شده بود که تازه رفتم جلو. انتهای صف اول ایستادم. جایی که راه در رفتن داشته باشم. چند پیرمرد چپ چپ نگاهی انداختند و الله اکبر بلند و کشداری گفتند. مرد بازاری سرش را پایین انداخته بود تا پوزخندش دیده نشود. تمام کارهای مکبری را بلد بودم. توی مسیر مدرسه کلی نماز خیالی را مکبری کرده بودم. پاهایم بی اختیار می لرزید. صدایم بیشتر. نماز که تمام شد بی آنکه آیه ( ان الله و ملائکته) را بخوانم رفتم صف آخر نشستم. انگشت و نگاهم توی نقش قالی بود  اما رد نگاه ها را روی چهره ام احساس می کردم. مرد کناری آرام زد به پشتم و گفت: ماشالا. احسنت. از خجالت سرم بیشتر روی سینه ام خم شد. شیخ نماز دوم را شروع کرد. یکی از پیرمردهای صف اولی برگشت و نگاهم کرد. نمی خواستم دوباره جلو بروم. پیرمرد گفت: ماشالا. پسرجان بیا وایستا دیگه. و این بار رفتم یک متری شیخ ایستادم.

مسجد امام سجاد مسجد کوچکی نبود. اما مخاطبش آدم های سن و سال دار بود. متولیانش چند فامیل کت کلفت بودند که توی کوچه مسجد می نشستند. اخلاق خاصی داشتند و نمی گذاشتند هر برنامه ای توی مسجد اتفاق بیافتد. مکبری من از معدود بی برنامگی هایی بود که احساس کردند مضر نیست و گذاشتند ادامه پیدا کند. مسجد کانون فرهنگی نداشت و سه وعده نماز با دعای توسل و کمیل تنها فعالیتش بود. دو سال تنها مکبر مسجد بودم. وقت هایی که شیفت صبح بودم نماز ظهر و عصر را هم مسجد می رفتم. هرکاری در مسجد می کردم. مکبری، اذان میان دو نماز، پخش کتاب دعا و قند. تنها منتظر دستور بودم. شیخ مسجد پیرمردی کوتاه قد بود با ریش ه و چند دانه موی سپید روی چانه. آقاجان می گفت: بچه ای ندارد. کاری به کار من نداشت. تنها یک بار قبل تکبیر دستهایش را آورد پایین و با انگشت اشاره کرد بروم سمتش. ترسیدم. یک قدم نزدیک شدم نه بیشتر. صدایش داخل میکروفن گیره شده به قبایش پیچید: پسرجان بذار الله اکبر من تمام بشه. بعدش تکبیر رو اعلام کن. نماز مردمو خراب میکنی.

 با صورت سرخ شده چشمی آرام گفتم. آنقدر آرام که خودم نشنیدم. تا مدتها از دست شیخ برزخ بودم. مثل دو همکاری بودیم که ناچار باید با هم کار کنند. نگاهش نمی کردم. فقط از تکان خوردن عبایش می دانستم وقت گفتن تکبیر است. تا اینکه، یک شب عید میان نماز مغرب و عشا برگشت سمت جمعیت. یکی از هیات امناهای هیکلی با بسته ای دوید سمتش. زیر مسجد خالی بود و با هر قدمش زمین می لرزید. کاغذی داد دست شیخ. چند بار به چشم نزدیک کرد و بالاخره گفت: آقای محمد عربی. نمی دانستم چه کنم. هیات امنا با دست اشاره کرد که یعنی پاشو بیا. هر دوتایشان چند ماچ به صورتم چسباندند و بسته را دادند دستم. توی خانه بازش کردم. دفتر و جعبه مدادرنگی دوازده تایی بود. روابطم با شیخ دوباره صلح و سلم شد. از کل سال فقط عید نوروز بین دو نماز می نشستم و تبریک عیدی می گفتم. شیخ هم با لب های غنچه دو تا ماچ خیس می نشاند روی صورتم. و دیگر تا سال بعد کاری به شیخ نداشتم. شیخ پیر بود و گاهی توی نماز اشتباه می کرد. اولین بار که به جای تشهد می خواست بلند شود هول کردم و گفتم حتما شیخ بهتر می دادند و من هم گفتم ( بحول الله) که ناگهان چند پیرمرد صف اولی با تشر گفتند: الحمد الله و شیخ خودش را روی زمین انداخت. بعد از آن فقط منتظر سوتی های شیخ بودم. دوست داشتم شیخ حرکتی را اشتباه کند تا بلند بهش تذکر دهم و توی دل کلی خوشحالی کنم. البته یک بار هم من نماز همه را به اشتباه انداختم.

سال چهارم پایان حکومت بی چون و چرای من بر محدوده مکبری بود. تازه داشتم خودم را برای موذنی از پشت بلندگو آماده میکردم. آنوقت صدایم توی کل محل می پیچید و می توانستم برای همه ی بچه های کوچه تعریف کنم. اما سرنوشت اینطور نبود. یک نماز ظهر بود که به مسجد آمد. کل نماز به جای آنکه مهرش را نگاه کند به من خیره شده بود. میان دو نماز آمد کنارم نشست. می شناختمش. مدرسه خودمان درس می خواند. یک سال از من بزرگتر بود. الکی نمازم را کش دادم. اما ساده و بی خیال نگاهم می کرد. بعد نماز رک رفت سر اصل مطلب. اما قشنگ گفت، طوری که دلم غنج رفت. گفت: اجازه میدی نماز دوم من مکبر باشم. حس خوشی و تنفر را با هم داشتم. مثل پادشاهی بودم که از خزانه بیکرانش می خواهد تحفه ای ناقابل بدهد اما می ترسد با همان هدیه تمام پادشاهیش برود. اولش گفتم نه. پیله کرد و اصرار. خجالت کشیدم دوباره نه بگویم. بله را که گرفت تندی رفت کنار شیخ ایستاد. برخلاف من که از اواسط اقامه یواش می خزیدم کنار شیخ، او از قبل اقامه ایستاده بود و تلاش می کرد نیش بازش را ببندد. تمام نماز تلاش کردم اشکالی از مکبری اش بگیرم اما صدایش انصافا از من بهتر بود. بعد نماز تا نزدیک خانه مان آمد و وراجی کرد. می خواستم از شرش خلاص شوم اما پررو تر از این حرفها بود. از وعده بعدی پایه ثابت مکبری شد. اولش از حسادت چشم دیدنش را نداشتم. اما آنقدر پسر ساده و وراجی بود که ناچار دوست شدیم. کار از جایی بیخ پیدا کرد که یکی از متولیان دیگر مسجد خانه اش را آورد داخل کوچه مسجد. و پای پسر دبیرستانی اش به مسجد باز شد. این قضیه کمی بعد از آن بود که مکبر سومی هم به جمع مان اضافه شد. پسر تپلی که صدای نازی داشت و دوستم بی اجازه من به مقام مکبری راهش داده بود. قول داده بود نمازهای ظهر نیاید و ما هم ناچار راضی شدیم. اما پسر متولی با آمدنش چنان لگدی به حکومت نیم بندم زد که دیگر پینه نشد. پسر متولی، قدبلند و خوش تیپ بود. خوش صحبت به همراه تیکه هایی که  با روی خوش به آدم می انداخت. همیشه برایت جوابی در سر آستین داشت. ابتدا برایمان مشاور بود. برنامه مکبری مان را تنظیم می کرد. اما بعدش دیگر بدون حرف او اجازه مکبری نداشتیم. هیچگاه نفهمیدم که چرا با من سر لج است. جلوی دو مکبر دیگر صدایم را مسخره می کرد. پسری دبستانی بودم که صدایی زیر و جیغ جیغو داشتم. در خانه بی وقفه با صدایم ور می رفتم تا کلفت شود و بتوانم چهچه بزنم. اما این چیزی از کینه پسر متولی کم نمی کرد. جبهه ام خالی شده بود و رفیق ساده و پسر چاق هم مطیع بی چون و چرای او شده بودند.خودش مکبری نمی کرد اما کمترین اجازه مکبری را به من می داد.

مسجد جز ماه رمضان فقط در شب ولادت امام سجاد شلوغ می شد. آنقدر شلوغ که پرده میان مسجد را جمع می کردند و تمام مسجد برای مردان می شد. مردم از همه جا می آمدند و تا دو ساعت بعد از نماز مداحان توی صف مداحی بودند. سینی سینی شیرینی و شربت نذری میان مردم می چرخید. و در این میان برای ما مکبری در این شب افتخار بزرگی بود. اما این بار پسر جذاب متولی زهرش را تمام در جانم ریخت. مکبری هیچکدام از نمازها را به من نداد. اولش شاخه و شانه کشیدم بعدش به التماس کردن افتادم. از دوستان مکبرم خواهش کردم. اما مکبری شب ولادت چیزی نبود که از آن بگذرند. شب ولادت با آقاجان به مسجد رفتیم. بچه ها دست تکان دادند اما رو برگرداندم. تنها امیدم این بود که یک کدامشان نباشند. اما خپل و ساده هر دو بودند. پسر متولی خیره نگاه می کرد و پوزخندی روی صورت خبیثش ماسیده بود. میان دو نماز متولی دوید سمت میکروفن. زمین زیر بدن تمام آدم ها می لرزید. مثل اشک توی چشمان من. متولی خواهش کرد مردم کمی چفت تر بشینند تا برای بقیه هم جا باز شود. نماز دوم را فرادی خواندم. آقاجان گفت: کجا؟ جوابش را ندادم و کفش ها را پاشنه خوابیده پایم کردم و زدم بیرون. میان کوچه های تاریک می چرخیدم و اشک بی محابا می ریخت روی صورتم. تصمیم گرفتم میان نماز برگردم و یک مشت میان صورت پسر متولی بخوابانم. اما می دانستم شدنی نیست. راهم را به سمت خانه کج کردم. صدای اولین مداح از بلندگوهای مسجد شنیده می شد. بغض گلویم را فشارمیداد. آرام الله اکبر و ذکرهای مکبری می گفتم. اما هیچکدام بم و خوش نوا نمی شد. چند بار دیگر به مسجد رفتم اما دیگر دلم به مکبری نمی رفت. چندی بعد یک نمازخانه موقت نزدیک خانه مان تاسیس شد. طبقه دوم یک آپارتمان بود و تا زمان ساخت مسجدی در همان نزدیکی می خواستند آنجا نماز برگزار کنند. دیگر به مسجد امام سجاد نرفتم.


یاهو

قطار تهران،مشهد سحرگاه به مقصد رسید. هوای مشهد بارانی بود. ابرها آهسته و کند می باریدند. اما قطرات سرد زمستانی، گرمای پوست را چاک می دادند. مردم چمدان و کیف به دست پا تند کرده بودند. با هر قدم، خیسی کف ایستگاه خودش را از انتهای کفش به پشت شلوار و چادر جماعت می رساند. توده های سفید بخار از دهان بیرون می آمد و لحظه ای بعد در تاریکی و سرما محو می شد. صدای چرخ باربر و گام های تند قاطی شده بود با افتادن باران روی سنگ سرد سکوها. چند قطار خیس و خاموش روی ریل ها ایستاده بودند. دو سمت کلاه را پایین کشیدم تا لاله های سرخ گوش را پناه دهم. درب خودکار ایستگاه باز شد. گرما و موسیقی یکباره بر جانم نشست. نفس زمستان پشت در جا ماند. به سمت صندلی ها آمدم. به سمت تو. تویی که آنجا تنها نشسته بودی.

دسته کوچکی از صندلی ها در مسیر خروجی بودند. دورتر از تمامی صندلی ها که روبروی باجه اطلاعات و تابلوهای اعلانات قرار داشتند. جزیره کوچکی از صندلی های فی که مغازه سوغات فروشی از تمام صندلی های دیگر جدایش کرده بود. از میان تمام ردیف های خالی صندلی، تو تنهایی یک صندلی را پر کرده بودی. خلوت آرام آن دسته صندلی بی اختیار مرا به آن سمت کشاند. جایی دوتر از تمامی شلوغی ها و صحبت ها. و من تازه وقتی نشستم تو را دیدم. تو یک ردیف جلوتر بودی با شش صندلی فاصله از سمت چپ. جوری که سهم نگاهم تنها به گوشه ای از سمت راست صورتت می رسید.

چهل دقیقه را باید در ایستگاه می ماندم. تا اذان بگویند و در مدرسه را باز کنند. من از سر اجبار روی آن ردیف سرد آهنی نشسته بودم، تو در سحرگاه بارانی راه آهن چه می کردی؟ سرت کمی خم شده بود روی گوشی و چشمانت دیده نمی شد. لبه ی آبی روسری از سیاهی چادر پیش آمده بود و بر پیشانی ات سایبان شده بود. روسری ات را لبنانی بسته بودی و گونه ات در مسیری آبی رنگ تقطیع شده بود. از چشمانت، نگاهی جدی سُر می خورد و می رسید به صفحه موبایل. هر از گاهی انگشتان باریکت روی کیبورد ضربه می زد. سرعت تایپت بالا بود و از میان ضربات تند دو شصتت تند تند کلمه بیرون می آمد. پای راستت را روی پای چپ گذاشته بودی و اجازه داده بودی شلوار لی از حدود سیاه چادر بیرون بیاید. کفش آبی اسپورتت با دو گره محکم پاپیونی تمام می شد. می توانم کلمات و سطرها از تو بگویم. این تمام ده ثانیه حضور تو در چشمان من بود. ده ثانیه ای که جزئیاتش را به حیای نگاهت می پوشانم و بیش از این به زبان و کلمه آلوده اش نمی کنم. بگذار جزئیات این ده ثانیه از زندگی ات غینمت من باشد. محفوظ در گنجینه دل که جز در تنهایی شب های تار، پرده از آن برنمی دارم.

بعد ده ثانیه تازه پلک روی هم آمد و خط محکم نگاه را از تو برید.  استغفاری دروغین در دهان چرخاندم. از میان کوله کتاب عشق سالهای وبا را برداشتم. در میانه کتاب بودم. جایی که قهرمان از سر خشم و زخمی از خنجر معشوقه به هر بت یک شبه ای روی می آورد. کلمات تهی از هر معنا از پیش چشمانم می گذشتند. سطرها بدون داشتن مفهومی تمام می شدند. لحظه ای ایمانم را به تمام آن ده ثانیه از دست دادم. نکند گرمای دلپذیر سالن با دلنشینی موسیقی عجین شد و تو را برای لحظه در پیش چشمانم رویایی جلوه داد؟ نگاهم خجول و بی تاب از روی خطوط دوید و دوباره خودش را روی نیم رخ راست تو پیدا کرد. شرم که بر تو شک کردم. طراوت آن لحظه چیزی از نگاه اول کم نداشت. چشمانم طمع کرده بود. کلمات تو برای چه کسی فرستاده می شد؟ شریک خلوت سحرگاهی ات که بود که لحظه ای نگاه از موبایلت جدا نمی کردی؟ آیا محبوبی بود که من به حدودش کرده بودم و تمام این نگاه و حرفهایم برایت شوخی بی معنایی بود؟ حلقه ای در انگشتانت ندیدم. نه امکان ندارد. چگونه محبوبی که تو را در این سحرگاه سرد زمستانی در ایستگاه راه آهن تنها گذاشته و خود را فقط با کلماتی از تو مشغول کند؟ نه امکان ندارد. حتما تو هم از سکوت و خلوت گرم این ایستگاه برای خود می نوشتی. تو هم مثل من حرفهایت را با تنهایی به اشتراک گذاشته بودی. کلمات تو نیز حتما در سکوت سرد مجازی رها می شد و بی هیچ امیدی در میان تمام حرفها گم می شد و هیچگاه به دست محبوب نمی رسید.

خیالم آسوده شد. قطار دیگری به ایستگاه رسید. دوباره مردم و قدم های تند به سمت در خودکار. مردم از کنار سکوت گرم من و تو گذشتند. بی آنکه بداند در این فضای خالی چه حرف شیرینی می طراود و این مجالست دور با چه شوری همراه است. چند قدم به سمت جزیره کوچک ما کج شد. تلخ شدم. کتاب و پاهایم را جمع کردم. مرد و زنی به همراه دو دختر آمدند و از باریکه میان پیش پاهایم گذشتند. از جنس ما نبودند. مکشوف بودند. خودشان پشت رنگ و لعابی دروغین پنهان بودند. موها به التماس، شال را در نیمه سر نگه داشته بودند. طرواتی نبود. همه چیز دورغین و غلو شده بود. تمام این نگاه ها هرز رفت و از تو دریغ شد. خلوت سحرگاهی به زهرخندهای بلندشان آلوده شد. شیرینی آرامش تو در غوغای حرفهای بی انتهایشان گم شد. نگاهم قرار نداشت. نه بر خط کتاب می نشست و نه بر نیم رخ تو. تو گویی اما با این حجم آدم که بی اجازه این خلوت را دریدند مشکلی نداشتی. همچنان بر کیبور ضربه می زدی و سر بلند نمی کردی. خشم آتشم زد. بیش از حضور این آدم ها، بی اعتنایی تو. دلم گرفت از اینکه تمام این خیال ها و حرفها پیش از رسیدن به تو محو می شوند. اینکه تمام این معاشقه لحظه ای پاسخ نخواهد داشت. عهد کردم که دیگر از کلمات کتاب نگاه را ندهم. می خواندم و می دیدم که قهرمان هم پس از هر تلاش باز در کنج تنهایی، خود را مفلوک و فقیر تکه ای محبت می یافت. مسافران آمدند و رفتند. خانواده و دو دختر مکشوف کمی نشستند و رفتند. سرم روی کتاب مانده بود. آتش خشم گر گرفت و زود خاکستر شد. دلم تمنای نگاهی دیگر داشت. زیر لب لعنتی بر شیطان فرستادم. دل بر من لعنت فرستاد که به بهانه ای کودکانه نگاه از تو بازگرفتم. چشم را نمی توان زنجیر کرد. از سیاهی کلمات بهانه سیاهی چادرت را می گرفت. عهد را شکستم. دهان عقل بستم و چشم را روانه صندلی ات کردم. صندلی خالی بود. پیش از آنکه بدانم رفته بودی. جز از نیم رخی نمی شناختمت. اگر هم همچنان باد در میان چادرت می پیچد دیگر به یاد نمی آوردمت. نمی دانم تو را در کدامین سطر گم کردم؟ شاید، همان که تمام کلماتت را تقدیمش کردی آمد و تو را برد. در جزیره کوچک صندلی ها تنها من بودم و حضور تو که هنوز جان داشت. کتاب را بستم. گویا بهانه وجودش آن بود که در پشت برگه هایش پنهان شوم و تو را نظاره کنم. از ایستگاه بیرون آمدم. صدای اذان دوید میان قطرات باران. سوز سردی به جانم ریخت. آسمان دلم گرفته بود. کجا رفتی؟

تو را بارها یافتم و گم کردم. باری در انتهای اتوبوس نشسته بودی و صادق هدایت می خواندی و من می خواستم بیایم و کتاب را از دستت بگیرم. باری در ظلمت سینما با دهانی غنچه ای خیره مانده بودی بر پرده. باری در گوشه شبستان مقصود رو به گنبد زیارت نامه می خواندی. گاه کتان می پوشیدی و چادر ملی. گاه پوشیه می زدی و انگشتانت سبابه ات را در بند چادر انداخته بودی. گاه کوله می انداختی و ساق فیروزه ای زده بودی. تو بودی و نبودی. اما می دانم روزی تو را به تنهایی می یابم. با چهره ای که دیگر تغییر نخواهد. و برای همیشه از نمایی تمام رخ چهره ات را بر سینه می سپارم.


یاهو

خبر، تلخ و ناگهانی بود. بر پیشانی بلوار معلم یک پرچم ایران زده اند بر سر یک میله بلند. از میدان شهربانی که می پیچی سمت بلوار معلم تازه در گلوگاه متوجه میشوی عجب ورودی بدی است. کج و تنگ. فرمان را باید بیش از انتظار بچرخانی تا داخل مسیر بمانی. تازه اگر سرعتت معقول باشد و بتوانی کنترل کنی.

خبر تلخ و ناگهانی بود. سه شب مانده به عید در میان پست های اینستاگرام متوجه شدم که حسن مرد.

سرعت موتور بالا است. فرمان موتور آنقدر که باید به سمت بلوار نمی چرخد. پیش از ترمز و هر کار دیگر چرخ به لبه بلوار گیر می کند. یک نفر از روی موتور پرت می شود و به میله پرچم کوبیده می شود. سری روی پیچ میله پایین می آید. پیچ محکم است و کلفت. جمجمه را می شکافد  و تا میانه مغز پیش می رود. خبر تلخ و ناگهانی است. حسن در جا می میرد.

مدرسه های نمونه خوب بودند و بد. یک فرصت عالی برای یک بچه روستایی تا بتواند در یک محیط شبانه روزی دولتی با کمترین هزینه تحت تعلیم معلم های باسابقه باشد. البته وجود افرادی را هم باید تحمل می کردند. بچه های درسخوان و پرفیس شهری که اکثرشان یک خانواده فئودال داشتند. اساس مدرسه های نمونه برای بچه های روستایی بود اما به طرز شگفتی چهل درصد آزمون ورودی را بچه های شهر تکمیل می کردند. و از آنجایی که شهرمان مدرسه تیزهوشان نداشت و آزمون هم نیاز به درس خواندن دارد بچه هایی زیادخوان قبول می شدند. بچه های شهر عموما زیاد درس می خواندند. استعداد خاصی نداشتند. فقط زیاد می خواندند. نه به خاطر خود درس که بیشتر به خاطر طبقه اجتماعی شان. عموم پدرو مادرهایشان دکتر و مهندس بودند یا تاجرهای گردن کلفت و برای حفظ آبروی خانوادگی نمیشد نمره ضعیف بگیرند. اگر هم می خواستند لعن و نفرین خانواده نمی گذاشت. در ضمن مثل یک مدرسه معمولی ملاک دوست پیدا کردن میزان مرام و معرفت طرف نبود بلکه نمره تو گروه دوستی ات را مشخص می کرد. و همیشه این احساس را داشتی که آن گروه درس خوان تر خیلی باحالتر هم هستند. بچه های روستا آن سوی ماجرا بودند. بچه هایی پر استعداد که تمام تلاششان را در همان آزمون ورودی انجام داده بودند و دیگر برای سه سال آینده حال نداشتند. به همین خاطر نیمه انتهایی کلاس را تشکیل می دادند. عموما یا خواب بودند یا در حال مسخره بازی و خنده. با همان کورسوی استعداد خودشان را در مرز قبولی و نیتی معلم ها نگه داشته بودند. برای خودشان تشکیلات خاصی داشتند. رفاقت هایشان به خاطر زندگی بیست و چهار با هم رنگ و لعاب دیگری داشت. و رفاقت با یک بچه شهری را از فحش ناموس بدتر می دانستند. نفرتشان در حدی بود که اگر کسی میان پروپای بچه های شهری می چرخید تا عمر داشت در خوابگاه و مدرسه مطرود می شد. در این میان من و دوستم نمونه های عجیبی بودیم. من یک شهری بودم که نه خانواده پولداری داشتم و نه درس می خواندم. البته همیشه تظاهر به درس خواندن می کردم اما این دلیل نمی شد که نمره های خوب بگیرم. به همین خاطر در میان گروهای شهری بیشتر شبیه سندروم دامی بودم که گاهی سر به سرش می گذاشتند. البته باید اعتراف کنم که خیلی از ولگردی ها و تفریحاتشان با خرجهای گزافی همراه بود که در توان من نبود. از طرفی اسم و رسم شهری بودن مانع بود شده بود که در جمع روستایی ها پذیرفته شوم. به جز جعفر که یک نمونه نادر روستایی بود. دریغ از اپسیلونی هوش و استعداد که با این حال روی همه بچه های شهری را در درس خواندن سفید کرده بود. جعفر از دو جهت مبغوض روستایی ها بود. یکی اینکه زیاد درس می خواند و درس خواندن یعنی تشبه به شهری ها و این عین کفر بود. از جهتی خبر همه خلافکاری های داخل خوابگاه را تحویل سرپرست می داد. چند باری هم سر خبرکشی بدجور کتک خورد. زوج خوبی بودیم. یک شهری تنبل به همراه روستایی درسخوان. مبغوض نژاد خودمان. هر سه سال نیمکت مان جایی در مرز هر دو گروه بود. وسط ترین نیمکت کلاس. بیشتر که با خود فکر می کنم می بینم هیچ محبت و علاقه به هم نداشتیم. تنها خیلی خوب حال همدیگر را درک می کردیم. می توانستیم ساعت های به هم سرکوفت بزنیم و لج همدیگر را دربیاوریم و اما هیچ مشکلی برای کنار هم نشستن نداشتیم. تنها انتهای سال سوم بود که کمی میانمان فاصله افتاد. همچنان هم میزی بودیم اما بیشتر با یک گروه درس خوان شهری می چرخید. ناچار پذیرفته بودند که جعفر هم می تواند یکی از آنها باشد. اگر من هم برای یک امتحان تاریخ کتاب را سیزده دور می کردم حتما روی دست بلند می کردند. در حالیکه اخلاق و روحیات بچه های شهر برایم مشمئز کننده بود نسبت به تشکیلات و رفتار بچه های روستا کنجکاو بودم. محیط روستا عیارشان را آب دیده تر کرده بود  و مردانه تر رفتار و شوخی می کردند. مثل شهری ها برای نمره گریه نمی کردند. ولخرجی های غیر معقول نداشتند. رفاقتهایشان پایه های محکم تری داشت.  و اینکه نسبت به آینده شان مثل شهری ها رویاپردازی نمی کردند. البته بچه های شهر هم رویایی خاصی نداشتند. فقط همان حرفهایی که والدین پرمدعایشان توی ذهنشان چپانده بودند را دوباره بلغور می کردند. تلاش های من هم در اواخر سال سوم تا حدودی جواب داد. نمره های بدم و انشاهای خوبی که برای بعضی روستایی ها می نوشتم باعث شد تا در دل برخی ها جا پیدا کنم. حسن یکی از آنها بود. برادر دوقلویش کلاس دیوار به دیوار بود. غمی نبود. غیر از چند ساعت درس و بحث باقی روز را باهم بودند. حسن ساده بود. در تمامی رفتارهای شوخی و جدی اش. برای صحبت کردن با حسن دلیل خاصی نیاز نبود. خودش بی دلیل حرف را به زبانت می آورد. گاه از مسخره‌بازی هایش تعجب میکردی و وقتی ساکت و متحیر از تمام آن همه مردانگی که به یکباره در رفتارش ظهور پیدا می‌کرد. حسن نمود همان انسان روستا بود. اگرچه از خیلی روستایی ها شهری‌تر صحبت می‌کرد. دوستی طولانی نبود. اما اجزای آن صورت از میان آن همه چهره هنوز برایم زنده تر است.

حسن و حسین بعد راهنمایی طلبه شدند. من سال اول دبیرستان را خواندم. و بعد فهمیدم با این روند درس خواندن و بی علاقگی کنکور را به حتم می‌مالم و چیزی از داخلش درنمی‌آید‌. به حکم اینکه ادبیات عرب را بهتر می‌فهمیدم و یک عمر پامنبری مسجد و هیات بودم طلبه شدم. به رسم علما از حوزه شهرمان شروع کردم. حسن اما از آنجا رفته بود. سالها از دور همدیگر را میدیدیم به حکم هم لباس بودن و گذشته شیرین حال همدیگر را می‌پرسیدیم. لبخندی به نشانه تمام آن شیطنت های راهنمایی بر لب‌مان مانده بود. غرق زندگی بودیم. گمان نمی کردیم سال و ماهی بیاید و دیگر نتوانی آن همه خاطره را با یک لبخند تحویل کسی دیگر بدهیم. آن وقت تازه خود او را مرور میکنی. آنکه رفته و تو را با بهت و حقیقت این دنیا تنها گذاشته.

خبر تلخ و ناگهانی بود. یکی از دوستان گفت چند روز بعد از تصادف روی خون شتک زده حسن پای میله‌ی پرچم چند کیسه سیمان گذاشتند. انگار بخواهند روی جمله نصفه‌ای به زور نقطه اتمام بگذارند. دوست دارم فردا برای چهلم تمام بچه های کلاس را ببرم پای همان میله‌ی پرچم. کنار همان خون جامانده از حسن بشینیم و کمی باور کنیم یکی از نیمکت های کلاسمان خالی شد. تمام شهری‌ها و روستایی‌ها برای لحظه‌ای آنجا باشیم و فکر کنیم کم شدیم و مرزهای دروغین نگذاشت هم را بفهمیم و دوست داشته باشیم. دوست دارم لحظه ای پای آن میله‌ی پرچم بشینم و این خبر تلخ و ناگهانی را از جان باور کنم.


نمی دانم چه دعایی بکنم. تیر ها تند و تیز از کنارم رد می شوند و من تنها صدای ویز ویز عبورشان را می شنوم. طناب زبر مچ دستانم را زخم کرده است. سرم روی گردنم لق می زند. سعی می کنم جلو را نگاه کنم ولی چشمانم سیاهی می رود. تمام لباس هایم خیس خون شده است. بیشتر خون ها امانتی از بدن بی سری است که در کنارش افتاده بودم. کاش ماجرا همان جا تمام شده بود.کاش این فکر خبیث و نجس در ذهنشان نیامده بود. ای کاش لحظه ای که افسر عراقی چکمه بر زانویم گذاشته بود لال شده بودم و فریاد نمی زدم.و با یک تیر خلاص حکم دیگران را برای من هم اجرا می کرد. کاش همان لحظه دو دل نمی شدم و کار به این عذاب نمی رسید. تانک همچنان بی هیچ مقاومتی به سرعت از پستی و بلندی دشت می گذرد و خود را به سمت خاکریز دوم جلو می برد. دوباره یاد پیکر بی سر می افتم و انگشتر عقیقی که به دست داشت. ایا او واقعا رضا بود؟ رضا که با قامت کوتاه و ورزیده اش پشت تیربار امان از دشمن گرفته بود و هر چند لحظه با چهره خاکی اش لبخندی نثار من می کرد و رو به دشمن فریاد می زد: دیگه نفس کش نبود. و تازه لحظه ای که سر از خاکریز بالا اوردم دیدم که انقدر نفس کش وجود دارد که تا ظهر همه بچه ها را از نفس بیاندازد.گه گداری از پشت خاکریز دوم  کسی برمی خیزد و اما تیر های دشمن به کسی امان نمی دهد . ان سوتر هنوز می توانی عده ای را ببینی که دست بر شانه کسی بدن های خسته و فرسوده شان که سه روز است غذا نرسیده به ان سوی خط دوم یله می کنند.  نوجوانی اسلحه اش را عصا کرده و درحالیکه یک پایش را می کشد از سینه خاکریز خود را بالا می کشد ولی قبل از انکه به ان سو برسد. قناصه چی دشمن او را به زمین می اندازد. فریاد یاحسینم در میان زوزه تانک گم می شود. دوباره به ان لبخند کثیف افسر عراقی لعنت می فرستم. خدایا چرا باید این معامله با من شود؟ تانک مسیر مستقیم خود را تغییر می دهد و به سمت چپ می رود. شده ام مانند عروسکی که اصغراقا  به اینه ماشینش اویزان کرده که با هر حرکت ماشین به سمتی تاب می خورد. دوباره نگاهی به زانویم می اندازم. خون خشکیده شلوارم را مثل چوب کرده است ولی گه گه گاهی با تکان های تانک خون تازه از زخم زانویم بیرون می زند. کاسه زانویم کامل کنده شده و پای چپم تنها به تکه ای گوشت اویزان است. ولی هنوز بدنم گرم است و دردش شروع نشده است. جز همان موقع که افسر عراقی پا بر ان گذاشت. کاش حداقل در ان لحظه بر چهره اش اب دهانی می انداختم تا از حقد و کینه تیر خلاص را در پیشانی ام خالی می کرد. بدنم بر لوله تانک اویزان است و ارپی چی زن ها را می بینم که با دیدن من تانکی دیگر را نشانه می روند و تانک با اسودگی به انتهای خاکریز دوم می رود تا بچه ها را دور بزند. چشمانم را می بندم و از خدا می خواهم تا کسی بی انکه بدن مرا ببیند تانک را نشانه رود ولی مگر ممکن است. ندایی در درونم می گوید: تو واقعا اینو نمی خوای.تو هنوزم امید داری ولت کنن تا برگردی شهرت حتی اگه همه رفیقات برن زیر شنی این تانک. عصبانی می شوم می دانم که راست می گوید وگرنه چرا وقتی حاج حسین خواست یکی تیربار را  خاموش کند داوطلب نشدم. و این مهدی بود که جثه نحیفش را مردانه جلو انداخت و نارنجک را داخل سنگر تیربارچی انداخت. هر چند لحظه ای قبل تیر ها از چند جای بدنش عبور کردند. یاد شب جمعه ای افتادم که همنوا با دعای کمیل بدن لاغر و استخوانی اش از هق هق گریه می لرزید و متعجب بودم که چگونه می تواند زیر اتش عملیات تاب بیاورد و او با بدن به صورت افتاده اش خوب جوابم را داد. تانک زوزه می کشد و جسم اهنین خود را به بالای خاکریز دوم می کشاند. بچه ها را می بینم که با اخرین توان  به ان سوی کانال عقب نشینی می کنند. لحظه ای از میان دود و غبار  تانک حاج حسین را می بینم که همچنان مردانه ایستاده است و با بیسیم صحبت می کند. لوله تانک می چرخد و روی او و بیسمچی اش توقف می کند. هر چه در توان دارم در گلوی خشکم می گذارم و او را صدا میزنم. اما شلیک تانک پیش از من انها را از حضورش اگاه میکند. نفیر شلیک تانک تمام وجودم را زیر و رو می کند. تمام عصب های بدنم لحظه ای گویی به برق وصل می شوند. بدنم بی اختیار شروع به لرزیدن می کند. معده ام مچاله می شود و زرد اب از دهانم بیرون می زند. صدایی همچون زوزه از گلویم بیرون می زند. تانک به پشت خاکریز حرکت می کند. مجروحی که یک پایش را از دست داده میان راه افتاده است. فریاد می زنم: برو کنار. تو رو خدا برو کنار. ولی مجروح نمی تواند بایستد. به زمین چنگ می اندازد و خود را جلومی کشد. تانک با طمانینه و گویی می خواهد با او بازی کند ارام به سویش می رود. چشمانم را می بندم. قطراتی داغ از گوشه چشمان بسته ام بیرون میزند و صورتم را خیس می کند. تنها صدای یا حسینی بلند می شود و لحظه ای از اینکه غرش تانک صدای شکستن استخوان هایش را به گوشم نمی رساند خدا راشکر می کنم. از دور کسی ارپی جی را بر شانه گرفته است و تانک را نشانه می رود. اینبار مصمم می گویم: خدایا دیگر مطمئنم. تمامش کن. دیگر تحمل بیش از این را ندارم. چهره اش را می بینم و لرزش دستش را. همان مصطفی ای است که تمام سالهای مدرسه را دریک نیمکت با هم گذراندیم. لوله تانک به سمتش می گردد. تعلل اش دلم را به اضطراب می اندازد. فریادمی زنم: مصطفی تو رو خدا بزن فقط به ننه ام نگو. و خیالم راحت می شود وقتی می بینم گلوله ارپی جی پیش از تانک مستقیم به سوی قلبم می اید.


درست است که من دیروز خیلی چیزها داشتم ولی مهم ترین چیزی که داشتم لبخندی بود که دیگر امروز به زور هم نمی توانم بنشانمش. دیروز برای اینکه لبخندی داشته باشم در هر دقیقه می توانستم بهانه ای ریز و درشت جور کنم و به قول مادر نمکی بریزم. دیروز می توانستم اسمم را بلند و رسا برای برادرم که تازه زبان باز کرده بود بگویم و او هر بار با صدای نازک و کودکانه اش ان را اشتباه بگوید تا بهانه ای شود برای خندیدن من. دیروز من می توانستم دوباره در خانه خرابکاری بکنم وقتی مادرم مرا صدا می زد در پشت پرده پنهان شوم و زیر لبی به شیطنت خود بخندم. دیروز من می توانستم وقتی پدر برمی گشت به سوی او بدوم تا مرا بر شانه خود گذارد و با دستان قوی خود مرا در میان اسمان وزمین تاب دهد و من از خنده غش کنم. دیروز من و خواهرم در میان درختان زیتون می دویدیم و بی هیچ دلیلی می خندیدیم. آری، من دیروز همه اینها را داشتم تا اینکه سوتی ممتد و وحشی راه اسمان را شکافت و موشکی نفرین شده را بر سر خانه ما فرود اورد. و انگاه هیچ نماند ومن ماندم بی هیچ لبخندی. و امروز تنها دارایی من تکه های اجری است که در جیب های خود گذاشته ام برای انتقام. قلبم تهی از هرگونه احساسی سکوت کرده و شعله های خشم را به دستانم به امانت سپرده تا در میان تکه های خانه مان بگردد و یکی را انتخاب کند. بغض در گلویم پرتاب سنگی می شود که در فاصله دو متری سرباز صهیونیسم به ارامی به زمین می خورد و کمی دلم را آرام می کند. اما نه انقدر ارام، که راهی برای لبخند باز کند. به تکه اجری که در دست دارم نگاه می کنم. قطره ای خون از حادثه دیشب بر رویش به یادگاری مانده. کاش می دانستم این قطره مال کدام یک از عزیزانم است. تکه اجر با فریادم رها می شود و می رود تا تمامی ظلمت ها را درهم شکند. لکن او را نمی بینم که کجا فرود می اید زیرا گلوله ای سربی قبل از ان سینه ام را می شکافد و راهی خونین به سوی قلب سردم باز می کند. و فردا این ما هستیم که در میانی خاکی تیره هم اغوشش هم خفته ایم. و تنها برایمان لبخندی خسته از جهانی سرد باقی مانده است.  


هو الحبیب

همانطور که دهانش پر است دستانش را بالا می برد و با لودگی خاص خودش می گوید:« ای خدا یعنی می شود ما هم شهید بشیم بیاییم از کمپو تای بهشت بخوریم.» می خندم و می گویم:« حداقل کمپوتی که از تدارکات تک زدی بذار زمین بعد این دعا رو بکن.» نیشش باز می شود و دوباره انگشتانش را داخل قوطی کمپوت می گرداند. می گویم:« اصغر جان نترس خدا همین الان برات یه جا تو طویله بهشت رزرو کرد. بیست بیسته. وسط دو تا یابوی بهشتی جاتو پهن کردن.» اب ته کمپوت را هم سر می کشد و می گوید:« داداش من همون طویله بهشت، برای ما بهتره، نکنه توقع داری تو بهشتم بیام قیافه ی شماها رو تحمل کنم. من که مطمئنم همون جا هم شماها ول کن نیستید. باز نصف شب تو بهشتم شروع می کنید عر زدن و ناله کردن که خدا ما رو ببخش بعد ادم میخاد بیاد بیرون چارتا فحش بده مگه ساکت شید می بینی زیرپوش حریر بهشتی ادم رو هم ند که برن مخلصانه باز برا ادم بشورن. یکی نیس بگه اخه مگه زیرپوش حریرم شستن داره اونم تو جوی شیر عسل. بعد ادم با خودش می گوید حداقل یه لنگ کفش پرت کنیم شاید ساکت بشن نگاه می کنی می بینی کفش بهشتیتو گرفتن واکس زدن مرتب گذاشتن جلو قصرت. بابا مگه کفش بهشتی هم واکس می خواد آخه؟؟؟والّا به خدا. حالا ما که طویله ایم ولی تو میری می بینی. فقط من موندم نامرد واکس از کجا گیر میاره تو بهشت؟!!!» به شوخی مشتی نثارش می کنم که جاخالی می دهد. اینها همه کارهای خودش است که به ریش دیگران می چسباند.

سر قبرش می نشینم بعد از چند تقه و چند سوره که زیر لب بلغور می کنم می گویم:«اصغر اقا تو طویلتون جاندارید برا من؟؟؟» کمپوت بهشتی اش را سر می کشد و می گوید:« اتفاقا از همون زمان که شهید شدم دیدم هر دو پام قطع شده گفتم خدایا حالا چه جوری خودمو تو روز قیامت تا دم بهشت برسونم بعد یاد تو افتادم غصه نخور سفارش دادم یه زین برات بسازن هلو. تو فقط تا دم بهشت منو برسون من ریش گرو میذارم که تو رو به عنوان یابوم رد کنن.» این را می گوید صدای خنده اش با صدای گریه من قاطی می شود.

و از آسمان کسی ندا می دهد:«بنده شناس دیگری است.»


یاهو

صبح با صدای اقامه گفتن امام جماعت بیدار شدم. صحنه فاجعه باری بود. دو سه ردیف صف و من جلوی امام جماعت دراز به دراز. نماز میت شده بود. قبل از الله اکبر شیخ از زیر پتو پریدم تا بیشتر از این فاتحه مان خوانده نشده بود. برای وضو باید تا انتهای حیاط مدرسه می رفتی و هوا سوز بدی داشت. به قدر وجوب، آبی به صورت و دست پاشیدم و قرقی وار برگشتم داخل. نماز صبح روز اول را به جماعت دوم و امامت هم پیاله خواندیم. امام جماعت اول سید معممی بود که شیرین سی سال را داشت. خوش صدایی بعد از نماز شروع کرد به خواندن دعای عهد که اکثر جماعت کپیدند زیر پتوهایشان و با چشم های نیمه باز زیر لب من منی می کردند که یعنی خدا قبول کند و ما هم خواندیم. از آنجا که برای جهاد آمده بودیم و عسر و حرج های فقهی از گردن ما ساقط بود بلافاصله چراغ ها را کشتیم و خواب مستحب بین الطلوعین را انجام دادیم. صبح همان جوانک ریشوی دیشبی که برایمان روضه خواند بیدارمان کرد. ساعت از هشت گذشته بود. لحن بیدار کردنش مهربان بود و وقتی دید خیلی افاقه نمی کند ترکیبی از جدی-مهربان شد. از حرف های دیشب شان می دانستم وسیله برای بردن بچه ها به روستا ندارند. تویوتای خود جوانک هم دیشب پنجر شده بود. برای همین می دانستم عجله ای در کار نیست. صبحانه و جمع کردن وسایل را از سر آسودگی انجام دادیم. کم کم داشتم باور می کردم اردو جهادی حرف و شعار نیست و قرار بود کار یدی و فعلگی بکنیم. چیزی که اصلا جسم نحیف و نازک طلبگی من انتظارش را نداشت. بیل زدن و حمالی کردن؟ دستانم که سنگین تر از خودکار برنداشته بودند و نهایتا زورشان روی کیبورد اتفاق می افتاد هیچگونه قرابتی با این جور کارها نداشتند. کم کم ته دلم دعا دعا می کردم ماشین ها جور نشود و حداقل نصف روز از این واقعیت تلخ دور بدانیم. ولی چه باک که ( انّ الموت حق) و ما باور نداشتیم. حالِ همان رزمنده ای را داشتم که داخل پادگان دوکوهه نیم ساعت مانده به اعزام تازه متوجه شده کجا آمده است. اما خداوند تبارک و تعالی که اراده اش بر وقوع این اردوی جهادی بود خیلی زودتر از انتظار ما دوتا تویوتا و یک نیسان و دو ماشین شخصی برای بردن بچه ها جلوی مدرسه آماده کرد. گروه بندی شده بودیم و پریدم پشت تویوتای سفید. کیپ تا کیپ نشسته بودیم. زانو هایم چسبیده بود به شکمم و نفر جلوی رسما لمیده بود روی پاهایم. صندلی های ماشین خالی بود. مسوول اردو دوبار آمد و خواهش چند نفر بروند داخل. اما توی آن جمع این حرکت کسر شان بود. آدم اگر برود بشیند روی صندلی های چرم و نرم ماشین که انگار جهادی نیامده است. آخر هم کسی نرفت و رضایت دادیم کیف هایمان جایمان بروند داخل ماشین. حقیقتا هم 50 کیلومتر راندن در جاده خاکی و دیدن طبیعت سیستان زیر آن آفتاب داغ چیزی نبود که یک بچه شهری بخواهد از دست بدهد. با روضه هایی که جوانک سیستانی خوانده بود تیر های برق را دنبال می کردیم. تا جایی که تیر برق ها آمده بودند و آبادی ها شیر آب داشتند می دانستیم جمهوری اسلامی پیشروی کرده. ما برای صدور انقلاب کارمان جایی خیلی جلوتر بود. ( باز شعار و باز کرکر خنده در دل) طلبه های جمع نخ صحبت را دست گرفته بودند. پشت تویوتا در ناکجاآباد سیستان داشتند در مورد مطلقه یا مقیده بودن ولایت فقیه بحث می کردند و به نیمچه دانسته هایشان از بیانات امام و فقه جواهری رجوع می کردند. دانشجو های جمع هم با دهان باز خاک می خوردند و انگار به تماشای یک مشت خارجی نشسته اند. زیر حجم عظیم توده انسانی خون به پاهایم نمی رسید و شروع کرد به گزگز رفتن که در دل تشرش زدم زیرا امکان یک اپسیلونی جابه جایی وجود نداشته بود. تنها کورسوی امید راننده سیستانی بود که تمام پست بلندی های خاکی را با آخرین سرعت رد می کرد و باعث می شد کمی آن پشت تکان بخوریم. رسما اولین جاده آفرودی زندگی ام بود. از بستر دو سه روخانه خشک و تر گذشتیم. دو سه تا تپه خاکی سنگی را با دنده سنگین و زور بالا رفتیم. و وسط یک بیابان بی انتها خاک به پا کردیم. قرچ قرچ خاک و سنگریزه را زیر دندانم حس می کردم. موی سر وصورت همه بچه با یک لایه خاک پوشیده شده بود. و مطمئن بودم خودم وضع بهتری ندارم. از میان چند روستا گذشتیم و مردم بلوچ جور غریبی نگاهمان می کردند. انگار در دل می گفتند این دیوانه های شهری با این حجم از خوشحالی و خنده اینجا چکار می کنند؟ روستاها و تیر برق و آنتن و نخلستان تمام شد. ماشین ها جایی وسط بیابان نگه داشتند. زمین خدا بود و آسمان و چند کپر از درخت خرما. تعداد کپرها به بیست تا نمی رسید. صدمتر دورتر از کپرها یک ساختمان کوچک بلوکی بود که یک مقدار بعدتر فهمیدم مسجد روستا است و محل اسکان ما. دو چادر هلال احمر هم بود و یک سری آغل چوبی برای برغاله های کوچک به چرا نرفته. از ماشین پیاده نشده مثل جماعت توریستی که با سفاری می روند دل طبیعت آفریقا و چلیک چلیک از شیر و پلنگ عکس می گیرند از کپر و بزغاله عکس می گرفتیم. باتری گوشی ها پر بود و چه کار بهتر از اینکه  گونه جدیدی از حیات بشری که تو کشف کرده ای را داخل ماسماسک پنج و هفت اینچی قاب بگیری. تا بدانی چقدر میان تو و این زندگی قاب گرفته شده فاصله است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مجموعه مقالات مراقبت از پوست و مو شوگار تو اومدی و شدی همه زندگیم Thanks for following but کلینیک بیمارهای نشیمنگاهی من چی نیستم؟ من چی هستم؟ ♥ کلبه ی عشق علی و زهرا ♥ Andrew امید انقلاب پایگاه تخصصی اتاق مدیریت ارتباط با مشتری