نمی دانم چه دعایی بکنم. تیر ها تند و تیز از کنارم رد می شوند و من تنها صدای ویز ویز عبورشان را می شنوم. طناب زبر مچ دستانم را زخم کرده است. سرم روی گردنم لق می زند. سعی می کنم جلو را نگاه کنم ولی چشمانم سیاهی می رود. تمام لباس هایم خیس خون شده است. بیشتر خون ها امانتی از بدن بی سری است که در کنارش افتاده بودم. کاش ماجرا همان جا تمام شده بود.کاش این فکر خبیث و نجس در ذهنشان نیامده بود. ای کاش لحظه ای که افسر عراقی چکمه بر زانویم گذاشته بود لال شده بودم و فریاد نمی زدم.و با یک تیر خلاص حکم دیگران را برای من هم اجرا می کرد. کاش همان لحظه دو دل نمی شدم و کار به این عذاب نمی رسید. تانک همچنان بی هیچ مقاومتی به سرعت از پستی و بلندی دشت می گذرد و خود را به سمت خاکریز دوم جلو می برد. دوباره یاد پیکر بی سر می افتم و انگشتر عقیقی که به دست داشت. ایا او واقعا رضا بود؟ رضا که با قامت کوتاه و ورزیده اش پشت تیربار امان از دشمن گرفته بود و هر چند لحظه با چهره خاکی اش لبخندی نثار من می کرد و رو به دشمن فریاد می زد: دیگه نفس کش نبود. و تازه لحظه ای که سر از خاکریز بالا اوردم دیدم که انقدر نفس کش وجود دارد که تا ظهر همه بچه ها را از نفس بیاندازد.گه گداری از پشت خاکریز دوم  کسی برمی خیزد و اما تیر های دشمن به کسی امان نمی دهد . ان سوتر هنوز می توانی عده ای را ببینی که دست بر شانه کسی بدن های خسته و فرسوده شان که سه روز است غذا نرسیده به ان سوی خط دوم یله می کنند.  نوجوانی اسلحه اش را عصا کرده و درحالیکه یک پایش را می کشد از سینه خاکریز خود را بالا می کشد ولی قبل از انکه به ان سو برسد. قناصه چی دشمن او را به زمین می اندازد. فریاد یاحسینم در میان زوزه تانک گم می شود. دوباره به ان لبخند کثیف افسر عراقی لعنت می فرستم. خدایا چرا باید این معامله با من شود؟ تانک مسیر مستقیم خود را تغییر می دهد و به سمت چپ می رود. شده ام مانند عروسکی که اصغراقا  به اینه ماشینش اویزان کرده که با هر حرکت ماشین به سمتی تاب می خورد. دوباره نگاهی به زانویم می اندازم. خون خشکیده شلوارم را مثل چوب کرده است ولی گه گه گاهی با تکان های تانک خون تازه از زخم زانویم بیرون می زند. کاسه زانویم کامل کنده شده و پای چپم تنها به تکه ای گوشت اویزان است. ولی هنوز بدنم گرم است و دردش شروع نشده است. جز همان موقع که افسر عراقی پا بر ان گذاشت. کاش حداقل در ان لحظه بر چهره اش اب دهانی می انداختم تا از حقد و کینه تیر خلاص را در پیشانی ام خالی می کرد. بدنم بر لوله تانک اویزان است و ارپی چی زن ها را می بینم که با دیدن من تانکی دیگر را نشانه می روند و تانک با اسودگی به انتهای خاکریز دوم می رود تا بچه ها را دور بزند. چشمانم را می بندم و از خدا می خواهم تا کسی بی انکه بدن مرا ببیند تانک را نشانه رود ولی مگر ممکن است. ندایی در درونم می گوید: تو واقعا اینو نمی خوای.تو هنوزم امید داری ولت کنن تا برگردی شهرت حتی اگه همه رفیقات برن زیر شنی این تانک. عصبانی می شوم می دانم که راست می گوید وگرنه چرا وقتی حاج حسین خواست یکی تیربار را  خاموش کند داوطلب نشدم. و این مهدی بود که جثه نحیفش را مردانه جلو انداخت و نارنجک را داخل سنگر تیربارچی انداخت. هر چند لحظه ای قبل تیر ها از چند جای بدنش عبور کردند. یاد شب جمعه ای افتادم که همنوا با دعای کمیل بدن لاغر و استخوانی اش از هق هق گریه می لرزید و متعجب بودم که چگونه می تواند زیر اتش عملیات تاب بیاورد و او با بدن به صورت افتاده اش خوب جوابم را داد. تانک زوزه می کشد و جسم اهنین خود را به بالای خاکریز دوم می کشاند. بچه ها را می بینم که با اخرین توان  به ان سوی کانال عقب نشینی می کنند. لحظه ای از میان دود و غبار  تانک حاج حسین را می بینم که همچنان مردانه ایستاده است و با بیسیم صحبت می کند. لوله تانک می چرخد و روی او و بیسمچی اش توقف می کند. هر چه در توان دارم در گلوی خشکم می گذارم و او را صدا میزنم. اما شلیک تانک پیش از من انها را از حضورش اگاه میکند. نفیر شلیک تانک تمام وجودم را زیر و رو می کند. تمام عصب های بدنم لحظه ای گویی به برق وصل می شوند. بدنم بی اختیار شروع به لرزیدن می کند. معده ام مچاله می شود و زرد اب از دهانم بیرون می زند. صدایی همچون زوزه از گلویم بیرون می زند. تانک به پشت خاکریز حرکت می کند. مجروحی که یک پایش را از دست داده میان راه افتاده است. فریاد می زنم: برو کنار. تو رو خدا برو کنار. ولی مجروح نمی تواند بایستد. به زمین چنگ می اندازد و خود را جلومی کشد. تانک با طمانینه و گویی می خواهد با او بازی کند ارام به سویش می رود. چشمانم را می بندم. قطراتی داغ از گوشه چشمان بسته ام بیرون میزند و صورتم را خیس می کند. تنها صدای یا حسینی بلند می شود و لحظه ای از اینکه غرش تانک صدای شکستن استخوان هایش را به گوشم نمی رساند خدا راشکر می کنم. از دور کسی ارپی جی را بر شانه گرفته است و تانک را نشانه می رود. اینبار مصمم می گویم: خدایا دیگر مطمئنم. تمامش کن. دیگر تحمل بیش از این را ندارم. چهره اش را می بینم و لرزش دستش را. همان مصطفی ای است که تمام سالهای مدرسه را دریک نیمکت با هم گذراندیم. لوله تانک به سمتش می گردد. تعلل اش دلم را به اضطراب می اندازد. فریادمی زنم: مصطفی تو رو خدا بزن فقط به ننه ام نگو. و خیالم راحت می شود وقتی می بینم گلوله ارپی جی پیش از تانک مستقیم به سوی قلبم می اید.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Charlotte طراحی کارت ویزیت و لوگو علم و دانش keshavarzi موسیقی.شعر.عکس.ادبیات.سینما دکوراسیون داخلی آنیون منبع تحت فشار اداره کتابخانه های عمومی شهرستان بهارستان