یاهو

صبح با صدای اقامه گفتن امام جماعت بیدار شدم. صحنه فاجعه باری بود. دو سه ردیف صف و من جلوی امام جماعت دراز به دراز. نماز میت شده بود. قبل از الله اکبر شیخ از زیر پتو پریدم تا بیشتر از این فاتحه مان خوانده نشده بود. برای وضو باید تا انتهای حیاط مدرسه می رفتی و هوا سوز بدی داشت. به قدر وجوب، آبی به صورت و دست پاشیدم و قرقی وار برگشتم داخل. نماز صبح روز اول را به جماعت دوم و امامت هم پیاله خواندیم. امام جماعت اول سید معممی بود که شیرین سی سال را داشت. خوش صدایی بعد از نماز شروع کرد به خواندن دعای عهد که اکثر جماعت کپیدند زیر پتوهایشان و با چشم های نیمه باز زیر لب من منی می کردند که یعنی خدا قبول کند و ما هم خواندیم. از آنجا که برای جهاد آمده بودیم و عسر و حرج های فقهی از گردن ما ساقط بود بلافاصله چراغ ها را کشتیم و خواب مستحب بین الطلوعین را انجام دادیم. صبح همان جوانک ریشوی دیشبی که برایمان روضه خواند بیدارمان کرد. ساعت از هشت گذشته بود. لحن بیدار کردنش مهربان بود و وقتی دید خیلی افاقه نمی کند ترکیبی از جدی-مهربان شد. از حرف های دیشب شان می دانستم وسیله برای بردن بچه ها به روستا ندارند. تویوتای خود جوانک هم دیشب پنجر شده بود. برای همین می دانستم عجله ای در کار نیست. صبحانه و جمع کردن وسایل را از سر آسودگی انجام دادیم. کم کم داشتم باور می کردم اردو جهادی حرف و شعار نیست و قرار بود کار یدی و فعلگی بکنیم. چیزی که اصلا جسم نحیف و نازک طلبگی من انتظارش را نداشت. بیل زدن و حمالی کردن؟ دستانم که سنگین تر از خودکار برنداشته بودند و نهایتا زورشان روی کیبورد اتفاق می افتاد هیچگونه قرابتی با این جور کارها نداشتند. کم کم ته دلم دعا دعا می کردم ماشین ها جور نشود و حداقل نصف روز از این واقعیت تلخ دور بدانیم. ولی چه باک که ( انّ الموت حق) و ما باور نداشتیم. حالِ همان رزمنده ای را داشتم که داخل پادگان دوکوهه نیم ساعت مانده به اعزام تازه متوجه شده کجا آمده است. اما خداوند تبارک و تعالی که اراده اش بر وقوع این اردوی جهادی بود خیلی زودتر از انتظار ما دوتا تویوتا و یک نیسان و دو ماشین شخصی برای بردن بچه ها جلوی مدرسه آماده کرد. گروه بندی شده بودیم و پریدم پشت تویوتای سفید. کیپ تا کیپ نشسته بودیم. زانو هایم چسبیده بود به شکمم و نفر جلوی رسما لمیده بود روی پاهایم. صندلی های ماشین خالی بود. مسوول اردو دوبار آمد و خواهش چند نفر بروند داخل. اما توی آن جمع این حرکت کسر شان بود. آدم اگر برود بشیند روی صندلی های چرم و نرم ماشین که انگار جهادی نیامده است. آخر هم کسی نرفت و رضایت دادیم کیف هایمان جایمان بروند داخل ماشین. حقیقتا هم 50 کیلومتر راندن در جاده خاکی و دیدن طبیعت سیستان زیر آن آفتاب داغ چیزی نبود که یک بچه شهری بخواهد از دست بدهد. با روضه هایی که جوانک سیستانی خوانده بود تیر های برق را دنبال می کردیم. تا جایی که تیر برق ها آمده بودند و آبادی ها شیر آب داشتند می دانستیم جمهوری اسلامی پیشروی کرده. ما برای صدور انقلاب کارمان جایی خیلی جلوتر بود. ( باز شعار و باز کرکر خنده در دل) طلبه های جمع نخ صحبت را دست گرفته بودند. پشت تویوتا در ناکجاآباد سیستان داشتند در مورد مطلقه یا مقیده بودن ولایت فقیه بحث می کردند و به نیمچه دانسته هایشان از بیانات امام و فقه جواهری رجوع می کردند. دانشجو های جمع هم با دهان باز خاک می خوردند و انگار به تماشای یک مشت خارجی نشسته اند. زیر حجم عظیم توده انسانی خون به پاهایم نمی رسید و شروع کرد به گزگز رفتن که در دل تشرش زدم زیرا امکان یک اپسیلونی جابه جایی وجود نداشته بود. تنها کورسوی امید راننده سیستانی بود که تمام پست بلندی های خاکی را با آخرین سرعت رد می کرد و باعث می شد کمی آن پشت تکان بخوریم. رسما اولین جاده آفرودی زندگی ام بود. از بستر دو سه روخانه خشک و تر گذشتیم. دو سه تا تپه خاکی سنگی را با دنده سنگین و زور بالا رفتیم. و وسط یک بیابان بی انتها خاک به پا کردیم. قرچ قرچ خاک و سنگریزه را زیر دندانم حس می کردم. موی سر وصورت همه بچه با یک لایه خاک پوشیده شده بود. و مطمئن بودم خودم وضع بهتری ندارم. از میان چند روستا گذشتیم و مردم بلوچ جور غریبی نگاهمان می کردند. انگار در دل می گفتند این دیوانه های شهری با این حجم از خوشحالی و خنده اینجا چکار می کنند؟ روستاها و تیر برق و آنتن و نخلستان تمام شد. ماشین ها جایی وسط بیابان نگه داشتند. زمین خدا بود و آسمان و چند کپر از درخت خرما. تعداد کپرها به بیست تا نمی رسید. صدمتر دورتر از کپرها یک ساختمان کوچک بلوکی بود که یک مقدار بعدتر فهمیدم مسجد روستا است و محل اسکان ما. دو چادر هلال احمر هم بود و یک سری آغل چوبی برای برغاله های کوچک به چرا نرفته. از ماشین پیاده نشده مثل جماعت توریستی که با سفاری می روند دل طبیعت آفریقا و چلیک چلیک از شیر و پلنگ عکس می گیرند از کپر و بزغاله عکس می گرفتیم. باتری گوشی ها پر بود و چه کار بهتر از اینکه  گونه جدیدی از حیات بشری که تو کشف کرده ای را داخل ماسماسک پنج و هفت اینچی قاب بگیری. تا بدانی چقدر میان تو و این زندگی قاب گرفته شده فاصله است.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فیدخوان بلاگ پوستر آموزش بورس فارکس و ارزهای دیجیتال کد و پیش شماره شهرهای ایران و کشورها بررسی روز سپید عصر موسسه فرهنگی هنری رایانه ای سینا از دستگاه یو پی وی سی چه میدانید زنان وآرایش ساخت انواع تجهیزات آشپزخانه صنعتی و رستوران